صلاحالدین بهرامی
نیاز، منشأ و سبب بسط وجودی انسان و به تبع آن بسط دنیا و ارتباطات وی میگردد، هرچه انسان بیشتر رشد میکند نیازهایش فراختر میشود، از خانواده میگذرد و به دوستان، مدرسه، زن، روابط کار و ... تعمیم مییابد و همراه این رفع نیاز است که در هستی «دیگری» شریک میشود. عظمت عشق در آن است که ما را در هستی مفهومی شریک میکند که بازخوردش به خود ماست و نهایتاً «خودشکوفایی» - که اعلی ترین نیازهاست – را در ما نمایان میسازد. نیاز را دانایی میآفریند و دانایی را نیاز؛ تعاملی که کل هستی را معنا میکند و عشق پل این دو بعد آنتولوژیک و اپیستمولوژیک آدمی است. یکی از وجوه معرفت شناسانه عشق تصور معشوق به مثابه موجودی «فرا-من» و دست نایافتنی است. به عبارتی دیگر همواره تندیسی میسازم که منزه است، حتی از ذهن خود ما. که این دور از دسترس دیدن آن مانعی میشود که در مکانیسم روانی ما ناهشیار را به صورت هشیار بازسازی میکند[1] و کمکی میشود برای رستن از «دیگریِ خود» و نیل به «خودِ خود». ارتباط با وجود و ذات آدمی، ارتباطی ذو مراتب است که با «رنگ بازی» شروع شده و در طی مسیر خود به ارتباطی با وجود سوق مییابد؛ ارتباطی از سنخ اتصال. هر انسان با رنگ طرف مقابل خود وارد حوزه وجودی شخص میشود، رنگ انسان گاهی کلام، گاهی جمال و به طور کلی آن چیزی است که در پدیدار شدن آدمی نقش مهمی ایفا میکند و مدخلی است هم برای ابراز و عرضه وجود و هم برای اتصال بدان. ارتباطی که انسان با جنس مکمل خود برقرار میکند نیز از این سنخ رابطه است؛ یعنی با توجه و تمرکز آدمی بر رنگ، پا به حوزه وجودی مینهد که از آن به «دیگری» تعبیر میشود که پله پله از رنگ گذشته و خود وجود تجلی میکند، از رنگ نه گریزی هست و نه گزیری، با رنگ زاده میشویم در رنگ زندگی میکنیم و از رنگ میمیریم، رنگ های انسان ها بخش اعظم پرسونالیته (شخصیت) آنها را میسازند اما خود نیز وسیله اند، رنگی که هدف شود زندگی را متلاشی میسازد : عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود در اولین لحظه به نگاهی دلبسته میشویم و بدان قانع، پس از مدتی رنگ نگاه، رنگ میبازد و به کلام محتاج میشویم؛ معتاد تُنی از صدا میشویم که خماری نبودنش همواره با ما میماند و نشگی بونش. کلام هم رنگ میبازد و وجود، دیگر جز با وجود سازش نمیکند، پس در کنار هم بودن را تجربه میکنیم و این همه رنگارنگی جز برای ابراز و عرضه «عشق» نیست؛ آن چیزی که جز در «من» نیست، آنچه که هرکس نسخه خودش را دارد و آدمی را غواص این بیکران وجود هستی میکند. آن چیزی که نگاهی را در نگاهی گره میزند همین قصد کشف وجود است، وجودی را خالص از هر رنگ دیدن؛ این همان مقصد متعالی است، مقصدی که خود نیز وسیله است. رنگ ها مانند ضامن هایی وجودی عمل میکنند که قدم به قدم پرواز عشق را به انسان ها میآموزند، با خاصیت مخدر گونه خود، وجود ی را سالک وجودی دیگر میکند تا آدمی بیاموزد؛ تقدم «دیگری» بر خود را. اما این وسیله نیز مانند هر وسیله دیگری ریسک هدف شدن را در خود پرورش میدهد یعنی این رنگ ها مانند قله ای هستند که اگر پس از فتح، هنوز هم توجه آدمی به آنها باشد به جای آموختن پرواز به سقوط در رنگ ها و معتاد شدن به وجودی گرفتار میشویم که خود ساخته ایم، هیچگاه هیچ ارتباط یکطرفه ای در هستی به وجود نمیآید، هر ارتباطی محصول نگاه فاعل بر موضوع است پس علاوه بر موضوع، کارکرد و ماهیت خود فاعل هم نقشی و چه بسا نقش اساسی را بر عهده دارد. در واقع ما با بعد فرافکن ذهن خودمان ارتباط برقرار میکنیم و از تمام عقده های خود شاهزاده ای میسازیم که نامش را معشوق مینهیم، پس اگر گرفتار رنگ و رنگِ رنگ (ذهنیت فاعل) بمانیم دیگر نمیتوانیم از عشقی با آن عظمت و آن قدرت نجات حرف بزنیم ؛ ما خوب یادگرفته ایم که در تنهایی های خود از رویاهایمان خدا بسازیم. پس مقصد توجه به رنگ در انسان ها رسیدن به وجود بود اما خود رسیدن و پیوستن به وجود به چه دلیل است؟ همین مفهوم بزرگ است که عشق را به خدا متصل میکند و همواره بعدی الهی نیز برای آن در نظر گرفته میشود در نگاهی کلی تر، انسان ها نیز رنگ خدایند؛ یعنی خدا از طریق همین رنگ های خود است که با آدمی ارتباط برقرار میکند پس آنکه به عشق میرسد در واقع از رنگ خدا(انسان) نیز گذشته است. پس ابراهیم وار بدون تعلیل و تعجیل کارد را میکشد و مولوی آسا فریاد بر میآورد: شمس خود بهانه ای بیش نبود. اضطراب ابراهیم ثمره همین عشق است، عشقی که حرکت ایمان میآفریند، حرکت ایمان همان ترک و قربانی کردن رنگ خدا(اسماعیل) برای بازیافتن دگرگونه آن است، قربانی کردن اسماعیل (ع) نه فقط امتحان عشق که ثمره آن نیز هست، مرز بین عشق و هوس نیز همین است، همین خواهش. آن هنگام که ابراهیم کمر به قربانی کردن خواهش ها میبندد، تمام خواستنی ها دوباره بر میگردند و این حرکت ایمان است؛ همواره عاشق بودن و ماندن. پیام انبیا به انسان ها نیز همین بود؛ پرورش وجودی عاشق برای قربانی کردن رنگ ها و گریز از رنگ ها، برای درک و تجلی خدا به عنوان عشق مطلق، پس تنها عشق است که میماند از اینرو توصیف ماندگار بهشت نیز جز زیبایی شناسی مطلق نیست.هرچه وجودی عاشق تر باشد امیدش به جاودانگی بیشتر است.
-------------
[1] این توضیح با تکیه بر نظر شناختی پیاژه است که طبق آن مانع باعث بازسازی مجدد ناهشیار توسط هشیار میشود.
نظرات